نماز ظهر رو که خوندم ، سر سجاده دعا کردم گریه کردم ، که خدا خودش به خوبی از این مراحل سخت ،من و سینا رو عبور بده. به من صبر و ظرفیت بده که بتونم با تحمل کردن بزرگ بشم. به سینا کمک کنه که از این راههای پر خطر برگرده.
بعدش زنگ زدم دفتر مشاوره ، موضوع رو مطرح کردم چون یه راهکار خوب میخواستم راهکار عاقلانه، نه جنگ و دعوا و...
راهنماییم کردن که به روی خودم نیارم، عادی رفتار کنم و فرمودن چرا اینقدر همسر و کارهاش برات مهمه که دچار شکست بشی ؟ تو یه آدمی، همسرت آدمه و گناه هر کسی پای خودش نوشته میشه تو موظفی وظیفهی خودت رو انجام بدی و...
بعدش نشستم فکر کردم ، دیدم واقعا چرا حال و احوال خودمو اینقدر گره زدم به سینا ؟چرا این همه وابسته ام ؟ اون کار خلاف میکنه من چرا باید گریه کنم؟
و....
خب مث یه خانم خوب بلند شدم برای جلوگیری از هر فکر مزاحمیبه کار کردن ، خونه رو مثل دسته گل کردم ، از اون وقتایی که آدم دوست داره میهمون بیاد واسش و غذا درست کردم.
سینا که اومد خیلی عادی ولی کمیناراحتی چاشنی رفتارم بود ، برخورد کردم. باورش نشد غذا درست کردم ، تو این مواقع انتظار داشت ناراحت ،بی حوصله و گریون باشم.
و با یه خونه مرتب و قشنگ مواجه شد.
همه چی عادی پیش رفت.
دیگه برام مهم نیست ارتباط داره با خانمییا نه.
من مامور به وظیفه ام ، نه مامور کارهای خوب و بد سینا
من روحمو پرورش میدم ، بزرگ میکنم.ولی فقط اگه تو بخواهی خدای بزرگ من