دلم داره از غصه میترکه، غصهی خودم ، رفتارهام ، گفتارهام ، فکر اینکه این مدت اشتباهی فکر میکردم در مورد سینا نفسم بالا نمیاد.
امروز صبح دست سینا رو گرفتم گذاشتم رو قلبم ، گفتم آرامش ندارم ، استرس دارم ، فکر اینکه با یه خانم ارتباط پیامکی و تلفنی داشته باشی اذیتم میکنه ، من زندگیمونو دوست دارم ، تو رو دوست دارم ، نمیخوام چیزی رو از دست بدم.
گفت: بخدا من با کسی ارتباط ندارم ، یه خانم چند وقتی پیام میداد ، زنگ میزد ، منم پیچوندمش ، این قدر هم واسم مهم نبود که حواسم نبود پیامها رو پاک کنم.
تازه من اگه بخوام ارتباط داشته باشم کاری میکنم که اصلا باخبر نشی. بعدش هم قسم خورد که غیر از تو کسی تو زندگی من نیست.
و گفت: کار من جوریه که روزها با کلی آدم سر و کله میزنم ، خیلی اتفاقهای این شکلی ممکنه بیفته که کاملا در دست من نیست. سعی کن حساس نباشی.من خودم حواسم به همه چی هست. تو فقط آروم زندگیتو بکن.
وااای از خوشحالی تو آسمون پرواز میکردم، ولی از طرفی از اینکه اون همه خودم رو اذیت کردم ، فکر بد میکردم ، حساس شده بودم شرمنده شدم.
انگار شکست خورده بودم از خودم و افکار و رفتارم.
چرا من اخلاق بدی دارم ، یه موضوعی که پیش میاد رو راست نمیرم مطرح کنم؟
آخ این قدر اعصابم از خودم خورده که نمیدونم چیکار کنم.